رونیکارونیکا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

رونیکا انرژی مثبت مامان و باباش

بابا عمار مامان ماطی رونیکا و کیاشا

روز ازمایش خون

سلام دوستان خوبم روز ٢٨ خرداد بو که تا صبح خواب به چشمم نیومد ودوتا بیبی دیگه یکی بد از اونمثبته یکی هم صبح گذاشم بازم خدا بهم لطف وهرهمت کرد وهر دو مثبت بود .. صبح زود یه لیوان شیر خوردم ورفتیم در خونه خاله سمیه وبا خاله رفتیم ازمایشخ خون بیمارستان کور از دادیم ودوربینم توی کفم بود ستا عکسم گرفتیم امدم من اومدم شرکت  خاله رف خونه مامانشینا... سات یکونیم ظهر بود زنگ زدم گفتم امادس ازمایش گفت شماره قبضو بده دادم گفت حاضره بیایدد رفتیم گرفتم ازو به خاله هم زنگ زدم گفتم من می رم زنگ بزن  شماره قبضو بده تا جوابو بده واسط بیارم  اونم وقتی رسیدم بهش تک زدم زنگ زد ازمایشگه وشمارشو داد وهردو جوابو بهم داد وگفت تبری...
6 تير 1390

نینی نازم اومده تو دل مامانش خدایا شکر

سلامممممممم قربونت برم که دلمو شاد کردی عزیز دلم میدونم که باید زود تر میومدم واسط مینوشتم خدایا مرسی حدایا ممنون زبان قاصره از شکرت نینی نازم روز ٢٧ /٣ /٩ بود تصمیم گرفتیم که بریم خارج از شهر با خاله سمیه اینا که رفتم جای خوب گیرمون نیومد وخرد وخسته اومدم تو پارک بسا پهن کردیم نشستیم وخسته نهار خوردیم وساعت ٣ یا ٤ بود جمع کردیم به سمت خونه توی راه خاله سمیه گف که ما منتظرتونیم بیای خونمون اخه بابایی میخواست بره ختم عموی دوستش با عمو..... خلاصه من کلی قرقر کردم.. وبابیی هم چیزی نگفت یه استراحتکی کردیم عمو عماد زنگ زد که اماده باش بریم  بابایی هم اماده شد رفت متم طبق معمول رفتم لم دادم  روی مبل بابایی زودی برگشت یه کم ا...
6 تير 1390
1